روی پلهها کتاب بهدست نشسته بودم و درسهای مهم را مرور میکردم.
مادر با خنده سرش را از پنجرهی آشپزخانه بیرون آورد و گفت: «پسر جان، اینقدر زیر آفتاب درس نخون! هرچی بخونی از سرت میپره! بیا تو اتاق.»
برای امتحان روز بعد نگران بودم و فصل آخر را دوباره میخواندم.
در همین زمان، در حیاط باز شد و بابا وارد شد. یک چفیه دورگردنش انداخته بود.
از سر جایم بلند شدم و مانند سرود «سلام فرمانده» گفتم: «سلام فرمانده!» و سلام نظامی دادم.
بابا خندید و گفت یکی هم برای تو خریدهام زیرا میدانم از این چفیهها دوست داری.
خوشحال شدم. من چفیه خیلی دوست دارم به دلیل اینکه توی فیلمها و کتابها همهی رزمندگان و شهیدان را با آن دیدهام. دیدهام که چطور در زمان جنگ تحمیلی، سربازان و فرماندهان از آن هم به عنوان باند زخمها و هم سجادهی نمازشان استفاده میکردند.
به بابا گفتم: «دیروز که سوم خرداد، سالروز آزادی خرمشهر بود، شما امروز برای من چفیه خریدید؟ خندید و جواب داد: «روز مهم نیست. خاطرهی هر روزه که اهمیت داره و اون روز رو ماندگار میکنه.»
کمی به حرفش فکر کردم. دیدم بابا راست میگوید. مانند همین چفیه که در ظاهر یک شالگردن پارچهای چهارخانه بود اما به این دلیل که رزمندههای ایران از آن استفاده کرده بودند، حالا ارزشمند و یادگاری مقدس شده بود.
امروز در تقویم «روز دزفول - روز مقاومت و پایداری» نامگذاری شده است. در فیلم مستندی دیده بودم که دزفول در دوران هشت سال دفاع مقدس «شهر موشکها و مقاومترین شهر» لقب گرفته بود، زیرا ۱۷۶ موشک، دو هزار و پانصد گلولهی توپ و ۳۳۱ راکت هواپیما به دزفول شلیک شده بود.
بیش از ۱۹هزار واحد مسکونی و تجاری در این شهر و تقریبا همه شهر زیر بمباران دشمن ویران شده بود. آنها باز هم مقاومت میکردند و توی خانههای آوارشده، بسیجیها و سربازان از جان گذشته پناه گرفته، با دشمن تنبهتن میجنگیدند و از خاک ایران دفاع میکردند.
بابا گفت: «دو روز دیگه تو «حسینیهی مکتب جعفری» مراسمه. امتحان پسفردات رو هم خوب بخونی!»
جواب دادم: «چشم، راستی میخوام تو مراسم شب شهادت امام صادق(ع) چفیهمو بندازم گردنم!»